هنوز کسی اینجا میاد آیا؟!

آی اینرسی، چهره ی من پیدا نیست (پیدا بودم غلطی نمیکرد)

امروز روز اینرسی بود

صبح فقط کم مانده بود گریه کنم وقت بلند شدن

توی اتوبوس نزدیک بود ایستگاه را رد کنم بس که دلم نمیخواست بلند شوم

توی جلسه با اقای دهقان هی سوال بی ربط میپرسیدم که پا نشوم بروم

توی شرکت سر هر چایی ریختن 5 دقیقه توی اشپزخانه می ماندم تا یکی بیاید و مجبور شوم بروم بیرون

نیم ساعت بیشتر از همیشه ماندم توی شرکت تا رییسم شاکی شد "تو که بیکاری چرا نمیری؟!" (اضافه کاری نمیگیرما!!!)

توی راه که خاله را دم نانوایی دیدم میخواستم تا ابد همانجا بمانم، با اصرار خاله رفتم خانه

دم در که روی چهارپایه نشستم برای در اوردن کفشهام فکر کردم میشود تا صبح هم همینجا بخوابم

الان هر چیزی که ممکن بود لازم داشته باشم دور خودم جمع کرده ام که میدانم نمیتوانم از جایم بلند شوم

چشمهام میسوزند، ولی اینرسی نمیگذارد ببندمشان

بعد از 113 روز

فقط اومدم بگم زنده م!

هرچی فک میکنم هیچی ندارم بگم

حتی غرم ندارم بزنم!

مثه هر روزه. بیکار نشستم شرکت و تو نت چرخ میزنم

دیروز بارون اومد و فردا تعطیلم. امروزم خبر نیس

غــــــر!

امروز تموم مسیرو با خودم غر زدم

" اه! چقد هوا گرمه!

وای این پیاده رو چه شیب بدی داره!

اوف چه بویی میده! چرا حموم نمیرن مردم؟!

اه چقد شل راه میری. برو کنار دیگه!

ددد! چرا اون بطریو انداختی تو خیابون اخه؟! ما کی آدم میشیم؟

آخه این چه پیاده روییه که دو نفرم نمیتونن از کنار هم رد شن!

ای بابااااااا! این شن و ماسه ها وسط پیاده رو چیکا میکنن! اااااه! تو خیابون یه وجبیم که دوبل پارک کردین از کجا رد شم!

تو روحت! این چه رانندگیه اخه! رعایت کنین خب!"

و اینجا بود که ناگهان به خود اومدم و مچ خودمو گرفتم

بله!

بس که دیگرانو به خاطر غر زدن سرزنش کردم، حالا خودم به یه غرغروی بزرگ تبدیل شدم

وقتی که فیش فیش کردن یک گربه تو را خشمگین و دلگیر کند

وقتی چکه کردن شیر آب بغضت را باز کند

یعنی به آخر نزدیک میشوی

شمشیرم از رو بسته س رفیق

با همه سر جنگم میاد

به همه چی گند میزنم

خودم حواسم نیس ولی انگار مدام دنبال بهونه م از ادما

کم طاقت و بداخلاق و غرغرو

حتی یه وقتایی فک میکنم شاید یکی نفرینم کرده

چکه چکه

وحشت زده رو به آینه

از این غریبه ای که روبرویم نشسته.

یا هنوز خودم را نمیشناسم یا عوض شده ام

عوضم کرده اند

در یک شب سرد طوفانی مرا دزدیده اند به جایم دیگری را گذاشته اند

شاید هم از ترک های پی در پی ست

ترک های ظریف و بی اهمیت

که کم کم باز شده اند و دارم چکه چکه از کف میروم

دیگر به چیزی نمی آویزم. رویا نمیبینم. آرزویی را قدم نمیزنم

سرد و بی حس و خشک

وحشت زده ام از تصویر پیش رویم

من و اینهمه خوشبختی

به جاش طبقه بالاییا تولد دارن

به جاش خوشم با شادی مردم

اینجا برا خودم بستنی میخورم و آخر هفته ی مفرحیو شروع میکنم

حاشیه نشین


موفقیتی نمیبینم

در واقع تلاش و مبارزه ای نمیبینم که بخواهد ثمره اش موفقیت باشد

حداکثر اتفاقی که افتاده شاید مقاومت بوده

و مقاومت یعنی چه؟ یعنی سکون. یعنی یک جا نشستن و هیچ نکردن، جز ادامه دادن همان که بود

و این برای منی که اینرسی بالا، یا همان تنبلی خصوصیت بارزم ست کار شاقی نیست

در واقع ساده ترین کار ممکن است. اگر هم به نظر میرسد چیزی به دست آورده ام و پیشرفت کرده ام تنها به لطف همین اینرسی بوده که برای دیگران مقاومت تعبیرش میکنم

هرچند کسی اجازه ندارد این حرفها را به من بزند

که در این طورت موضع دفاعی میگیرم و گاهی خودم هم باورم می شود

ولی حقیقت همان است که میلان کوندرای عزیز گفت. در حاشیه ی دنیا نشسته ام و به نسیمی سقوط میکنم. نسیم هم شاید نه، تنها کافیست بخت و اقبال کمی حواسش از من پرت شود. حمایت شانس را که از دست بدهم کارم تمام است. سقوط میکنم. سقوط

یک وقت هایی

خیلی هم مردسالار نیستم

ولی یک وقت هایی خانه یک "مرد" می خواهد

چنین با مهربانی خواندنت چیست، بدین نامهربانی راندنت چیست

آدم ها به نسیمی می آیند و به طوفانی می روند

"دل نبند" فقط توی واژه جا می شود

وقت نسیم دل آدم ها بادبادک میشود

وقت طوفان بند بادبادک پاره میشود

حواس غریب من

حس غریبی دارم این روزها

که از همه چیز بدم می آید

میترسم بگویم متنفر

که شاید این اندازه ی آن چیزی نباشد که هستم

ولی قطعا حس میکنم دلزدگی این روزها را

فاصله بگیر رفیق

با اینکه روزگار بر دور مراد ست و سر سازش دارد

نمیدانم باز این حال از کدام صندوقچه ی نفرین شده سر برآورده

همه ی پریشانی ها و ناکامی هایم برگشته اند به "خانه"


من

آدمیزاد تلخ دوست نداشتنی

که روی روزها تکرار میشوم

و لای شب ها پنهان

"کمی کسالت دارم، میمونم خونه استراحت کنم"

هوای بهارست لابد که بازیش را شروع کرده

گاهی میشود به دلیل "کسالت" مرخصی گرفت و سرکار نرفت

دلیلی ندارد رییست بداند منظورت از کسالت واقعا کسل بودن است

لبخندها را بگذار برای روز مبادا رفیق

و بعد که تمام شد

بنشینی و هی نفس راحت بکشی

و بنشینم و هی نفس راحت بکشم

و نفس ها مرا بکشند

که اشتباه نکن این بغض نیست

این فقط حساسیت به دود ست که راه گلویم را بسته

وگرنه امسال بهترین سال هاست و من خوبم

و تو هم باور کن که حال همه ما خوب ست

باور کن

به همین شب -که سایه انداخته روی صدایم- قسم

هیچ صدایی نه از آمدن می آید و نه از رفتن

که همه میدانند این خانه حتی در ندارد

چه رسد که مهمان

این خانه فقط اشتباهی ست

اشتباهی

رد شو بی نگاهی حتی

چه رسد به لبخندی که حرامش کنی

هویت

در این تعطیلات به واسطه ی -غیر مستقیم- دوستی، کتاب هویت میلان کوندرا را دوباره خواندم

و اینبار چقدر ملموس بود

آنجا که از ملال میگوید (و راه رهایی دور از دسترسش)، از چهره ی دوگانه،از دوستی، و بیش از همه آنجا که از حاشیه نشینی میگوید

به وضوح خودم را دیدم، نشسته در حاشیه ی دنیا

"حاشیه نشینی که به راستی در رفاه زیسته است، اما فقط به لطف اوضاع و احوالی کاملا نا استوار و گذرا"


تقیه

همینقدر مسخره

که مثلا من از امید و انگیزه و زندگی برای کسی بگویم

خب نمیشود که بگویم بله حق با توست

بدبخت و بیچاره ایم و این زندگی به ارزنی هم نمی ارزد

(هرچند که یک چیزی توی همین مایه ها بهش گفتم)

باید قیافه ی مثبت ها را به خودت بگیری و شعار بدهی

گاهی هم شعار ها اثر میکند

همانطور که همین شعار های دیگران مرا به روزگار الصاق کرده

پ.ن: و در این بین خودم را جای آن بنده های خدا میگذارم که این نقش مثبت بودن را برای من ایفا میکنند. که چقدر حرص میخورند که تو دیگر چه مرگت است! تو که همه چیزت روبراه ست و الی اخر

سرت را بدزد رفیق

قلم قرمزم را برداشته ام

شروع کرده ام به خط زدن

راه فرار بن بست ست آدمیزاد

میخواهم بروم از اینجا

نمیخواهم برگردم به خیابان کریمی

کاش این پاها رفتن را بلد بودند

برگشتن را فراموش میکردند

ای کاش جایی را بلد بودند که بشناسم راه و بیراهه اش را، مسیر و مقصدش را

جایی که بشود روی آدم هایش حساب کرد

روی لحظه هایش ایستاد

لحظه هایی که سر نخورند زیر پایت و نلغزی در زمان

جایی که خنده و گریه ی آدم ها معنی داشته باشد

فقط انحنای لب و آب شور نباشد

جایی که معنای روز و شبش بیش از طلوع و غروب باشد

جایی که گذرش "خوشا که میگذرد" نباشد

ارزش پیچ و خم و فراز و نشیبش پوزخند خشکیده ی گوشه ی لب نباشد


یک جایی که من باشم و من نباشد

یک جایی که هیچ جا نیست

امان از بادها نیست که میوزند، آی از آدم ها

آدم ها شکل عوض میکنند

مثل ابرها

به بادی

اولی کنارم مینشیند و شکوه میکند. لبخند ی میزنم و سر تکان میدهم

دومی کنارم مینشیند و شکوه میکند. لبخند ی میزنم و سر تکان میدهم

سومی کنارم مینشیند و شکوه میکند. لبخند ی میزنم و سر تکان میدهم

mission impossible

ماموریت مهمی که دلم میخواهد در سال جدید انجام دهم، بازیابی حوصله ام ست

اینکه کجا رفته، چرا رفته، کی رفته، اصلا از اول بوده؟ چگونه برمیگردد و غیره

و البته اجرایی کردن قضیه

با این روندی که میبینم گمان نمیکنم به پایان 92 برسم

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان، حوصله بیاور

همیشه بهانه ای هست برای نگرانی

مثلا نگرانی از عذاب وجدان اینکه چرا این معجزه برای من اتفاق افتاد و برای او نه

نگرانی از اینکه با این معجزه چگونه سرم را بالا بگیرم

نگرانی از اینکه حالا بدون بهانه چه کنم؟

نگرانی از اینکه با این اوضاع روبراه چه باید بکنم

نگرانی از اینکه سال جدید هم برایم حوصله نیاورده است

سالی که نکوست سال مار ست

انگار که پروردگار هم اینجا را می خواند

همین که اینجا نوشتم، معجزه اتفاق افتاد

خب

این هم بهانه ای که ترسانده بودم. حالا ببینیم چه گلی به سر خودم میزنم

92

سال نود و دو...

شروع شد خب. امسال حال بدی نداشتم به سال نو. مثل سالای قبل مشکلی با گذر زمان نداشتم. انگار که کم کم دارم میفهمم خیلیم فرقی ندارده هزار و سیصد و چند یا حتی گیرم هزار و چهارصد

روز تولدم که قبلا شرحش رفت برام بحرانی تر بود

حقیفتش از امسال کمی میترسم. که چی بشه و چی نشه. مسیر امسال به میزان زیادی بسته به قضا و قدره. هرچند که همچنان میتونم چرخ رو بهم بزنم اگه غیر مرادم بچرخه، ولی راستش انرژی زیادی میبره اینبار. به هر حال تا آخرین نفس مبارزه میکنم قبل از اینکه شمشیر از دستم بیفته و دروازه های شهرم باز شه

مادر بزرگ سنتی درونم دست به کمر زده مجبورم کرد تبریک بگم نود و دو رو به دوست و آشنا و آرزو های قشنگ قشنگ کنم براشون، هرچند که ندونم چه فرقی داره و این آرزو ها چیو میتونه تغییر بده. تغییری در سرنوشت کسی که نمیده، و به نظرم دلگرمی هم به کسی نمیده. کسی هم منتظر دریافت تبریک از جانب شخص شخیص بنده نیس... اینا رو که نمیشه به این مادربزرگ درون گف، این وقتا گوشش سنگین میشه. بهتر دیدم بحث نکنم و بگم چشم، و به دوست و آشنا یاداوری کنم که دوسشون دارم و این چیزا

بهار شده و این یعنی باید نه ماه صبر کنم تا زمستون. بماند که زمستون امسال خیلی خوب نبود، حتی حال و احوال جسمیم. دست کم هفته ای یه بار تب میکردم و میفتادم زیر پتو خودمو میسپردم به هوالشافی که تا صب خوب شم. و بعد از یه شب کابوسی خوبم میشدم.

...

حال و حوصله ی چرت و پرت بافتن ندارم دیگه. حرفم نمیاد، فقط فک کردم باید یه چیزی اینجا بنویسم

از مدیون بودن به آدم ها میترسم

تا حد ممکن فرار میکنم از اینکه آدم هالطفی در حقم بکنند

نمیدانم دست و دلم ترسیده, بحث غرور ست, یا هنوز درگیر اثباتم به خودم هستم که من میتوانم!

بی تفاوت یا چی؟

و ناگهان دلت میگیرد

که چرا دیگر برایت فرقی ندارد

آدم کوچولو ها

بچه ها همیشه حال مرا خوب میکنند

از شرکت رفته بودم بیرون که یک بچه ی تازه راه افتاده را با احتمالا مادربزرگش دیدم

از ته دلش ذوق بالا می آمد! نمیدانم برای چه. ظاهرا برای بادی که می وزید!

و این ذوق آنقدر بکر و طبیعی بود که به من هم سرایت کرد

بچه ها تا یک سنی بکر و دست نخورده اند. همه چیزشان واقعی ست و مثل طبیعت آرامش بخش و شادی آورند (بماند که من چندان شیفته ی طبیعت نیستم!)

ولی از یک جایی به بعد آلوده ی دنیا میشوند. تظاهر و نقش بازی کردن را یاد میگیرند. تقلید میکنند

از یک جایی به بعد از طبیعت جدا میشوند و وارد دنیای آدم ها میشوند

دنیای لنگ

حالم خوب است

بی نظیر است

توی این هوای ابری نیمه بارانی حتی میتوانم عاشق و دلباخته ی یک گربه ی کثیف شل و پل شوم

دلم میخواهد از همین طبقه ی سه و نیم که پنجره ی درست و حسابی هم ندارد و جلویش دیوار کثیف سیمانی و پنجره ی واحد روبرویی ست، پرواز کنم

میتوانم تا خانه شلنگ تخته اندازان بروم و به غریبه های اخمویش لبخند بزنم

میتوانم دنیا را با همه ی نکبت هایش دوست داشته باشم و در آغوشم جا دهم

... فقط...

فقط حوصله ندارم


بی حوصلگی را همه مان تجربه کرده ایم... گلاویز شدن با بیهودگی... و خستگی را

بی حوصله ام